پرش به محتوا

برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۵۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۴۶ —

  روزی برود روان سعدی کین عیش نه عیش[۱] جاودانست  
  خرّم تن او که چون روانش از تن برود سخن روانست  

۸۱– ط، ب

  چه رویست آنکه پیش کاروانست؟ مگر شمعی بدست ساروانست  
  سلیمانست گوئی در عماری که بر باد صبا تختش[۲] روانست  
  جمال ماه‌پیکر بر بلندی بدان ماند که ماه آسمانست  
  بهشتی صورتی در جوف محمل چو برجی کافتابش در میانست  
  خداوندان عقل این طرفه بینند که خورشیدی بزیر سایبانست  
  چو نیلوفر در آب و مهر در میغ پریرخ در نقاب پرنیانست  
  ز روی کار من برقع برانداخت بیکبار، آنکه در برقع نهانست  
  شتر پیشی[۳] گرفت از من برفتار که بر من بیش ازو بار گرانست  
  زهی اندک وفای سست پیمان که آن سنگین دل نامهربانست  
  ترا گر دوستی با ما همین بود وفای ما و عهدِ ما همانست  
  بدار ای ساربان آخر زمانی که عهد وصل را آخر زمانست  
  وفا کردیم و با ما غدر کردند برو سعدی که این پاداش آنست  
  ندانستی که در پایان پیری نه وقت پنجه کردن با جوانست  

۸۲– ب، خ

  هزار سختی اگر بر من آید آسانست که دوستی و ارادت هزار چندانست  
  سفر دراز نباشد بپای طالب دوست که خار دشت محبت گلست و ریحانست  
  اگر تو جور کنی جور نیست تربیتست و گر تو داغ نهی داغ نیست درمانست  
  نه آبروی که گر خون دل بخواهی ریخت مخالفت نکنم، آن کنم که فرمانست  

  1. عمر نه عمر.
  2. تختِ.
  3. «بیشی» هم میتوان خواند.