این برگ همسنجی شدهاست.
— ۴۴ —
۷۷– ط
بر من که صبوحی زدهام خرقه حرامست | ای مجلسیان راه خرابات کدامست؟ | |||||
هر کس بجهان خرمئی پیش گرفتند | ما را غمت ای ماه پریچهره تمامست | |||||
برخیز که در سایهٔ سروی بنشینیم | کانجا که تو بنشینی بر سرو قیامست | |||||
دام دل صاحبنظرانت خم گیسوست | وآن خال بناگوش مگر دانهٔ دامست | |||||
با چون تو حریفی بچنین جای درینوقت[۱] | گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست | |||||
با محتسب شهر بگوئید که زنهار | در مجلس ما سنگ مینداز که جامست | |||||
غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت | تا خلق ندانند که معشوقه[۲] چه نامست | |||||
دردا که بپختیم درین سوز نهانی | وآنرا خبر از آتش ما نیست که خامست | |||||
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان | چون در نظر دوست نشینی همه کامست |
۷۸– ط
امشب براستی شب ما روز روشنست | عید وصال دوست علیرغم دشمنست | |||||
باد بهشت میگذرد[۳] یا نسیم باغ[۴]؟ | یا نکهت دهان تو یا بوی لادنست؟ | |||||
هرگز نباشد از تن و جانت عزیزتر | چشمم که در سرست و روانم که در تنست | |||||
گردن نهم بخدمت و گوشت کنم بقول | تا خاطرم معلق آن گوش و گردنست | |||||
ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر | ناچار خوشهچین بود آنجا که خرمنست | |||||
دور از تو در جهان فراخم مجال نیست | عالم بچشم تنگدلان چشم سوزنست | |||||
عاشق گریختن نتواند که دست شوق | هر جا که[۵] میرود متعلق بدامنست | |||||
شیرین بدر نمیرود از خانه بیرقیب | داند شکر که دفع مگس بادبیزنست | |||||
جور رقیب و سرزنش اهل روزگار | با من همان حکایت گاو[۶] دهلزنست | |||||
بازان شاه را حسد آید بدین شکار | کان شاهباز را دل سعدی نشیمنست |