این برگ همسنجی شدهاست.
— ۲۸ —
در گلستانی کان گلبن خندان بنشست | سرو آزاد بیک پای غرامت برخاست | |||||
گل صدبرگ ندانم بِچه رونق بشکفت | یا صنوبر بکدامین قد و قامت برخاست | |||||
دی زمانی بتکلف برِ سعدی بنشست | فتنه بنشست[۱] چو برخاست قیامت برخاست |
۵۱– ط
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شبست | وان نه بالای صنوبر که درخت رطبست | |||||
نه دهانیست[۲] که در وهم سخندان آید | مگر اندر سخن آئی و بداند که لبست | |||||
آتش روی تو زینگونه که در خلق گرفت | عجب از سوختگی نیست که خامی عجبست | |||||
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار | هر گیاهی که بنوروز نجنبد حطبست | |||||
جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست؟ | نه، که[۳] از نالهٔ مرغان چمن در طربست | |||||
هر کسی را بتو این میل نباشد که مرا | کافتابی تو و کوتاه نظر مرغ شبست | |||||
خواهم اندر طلبت عمر بپایان آورد | گر چه راهم نه باندازهٔ پای طلبست | |||||
هر قضائی سببی دارد و من در غم دوست | اجلم میکشد و درد فراقش سببست | |||||
سخن خویش ببیگانه نمییارم گفت | گله از دوست بدشمن نه طریق ادبست | |||||
لیکن این حال محالست[۴] که پنهان ماند | تو زره میدری و پردهٔ سعدی قصبست |
۵۲– ط
آن ماه دو هفته در نقابست | یا حوری دست در خضابست | |||||
وان وسمه بر ابروان دلبند | یا قوس قزح بر آفتابست |
***
سیلاب ز سر گذشت یارا | ز اندازه بدر مبر جفا را | |||||
باز آی که از غم تو ما را | چشمی و هزار چشمه آبست |