برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۲۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۱۱ —

  آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل شهد لب شیرین تو زنبور میان را  
  زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را  
  یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را  
  وانگه که بتیرم زنی اول خبرم ده تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را  
  سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست کز شادی وصل تو فرامش کند آن را  
  ور نیز جراحت بدوا باز هم آید از جای جراحت نتوان برد نشان را  

۱۹– ب

  کمان سخت که داد آن لطیف بازو را؟ که تیر غمزه تمامست صید آهو را  
  هزار صید دلت پیش تیر باز آید بدین صفت که تو داری کمان ابرو را  
  تو خود بجوشن و برگستوان نه[۱] محتاجی که روز معرکه بر خود زره کنی مو را  
  دیار[۲] هند و اقالیم ترک بسپارند چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را  
  مغان که خدمت بت میکنند در فرخار ندیده‌اند مگر دلبران بت رو را  
  حصار قلعهٔ باغی بمنجنیق مده ببام قصر برافکن کمند گیسو را  
  مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را  
  لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم سخن بگفتی و قیمت برفت لولو را  
  بهاء[۳] روی تو بازار ماه و خور بشکست چنانکه معجز موسی طلسم جادو را  
  برنج بردن بیهوده گنج نتوان برد که بخت راست فضیلت نه زور بازو را  
  بعشق روی نکو دل کسی دهد سعدی که احتمال کند خوی زشت[۴] نیکو را  

۲۰– ب، خ، ق

  لاابالی چکند دفتر دانائی را؟ طاقت وعظ نباشد سر سودائی را  
  آب را قول تو با آتش اگر جمع کند نتواند که کند عشق و شکیبائی را  

  1. چه.
  2. در یک نسخه متأخر: خراج.
  3. شعاع.
  4. زشت و.