برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۶۱۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
— ۶ —

  وقتی در آبی تا میان دستیّ و پائی میزدم اکنون همان پنداشتم دریای بی‌پایاب را  
  امروز حالا[۱] غرقه‌ام تا با کناری اوفتم آنگه حکایت گویمت درد دل[۲] غرقاب را  
  گر بیوفائی کردمی یرغو بقاآن بردمی کان کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را  
  فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او آواز مطرب در سرا زحمت بود بوّاب را  
  سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو ای بی‌بصر من میروم؟ او میکشد قلاب را  

۹– ب

  گر ماه من برافکند از رخ نقاب را برقع فرو هلد بجمال آفتاب را  
  گوئی دو چشم جادوی عابد فریب او بر چشم من بسحر ببستند خواب را  
  اول نظر ز دست برفتم[۳] عنان عقل وآنرا که عقل رفت چه داند صواب را؟  
  گفتم مگر بوصل رهائی بود ز عشق بیحاصلست خوردن مستسقی آب را  
  دعوی درست نیست گر از دست نازنین چون شربت شکر نخوری زهر ناب را  
  عشق آدمیتست گرین ذوق در تو نیست همشرکتی بخوردن و خفتن دواب را  
  آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز تا پادشه خراج نخواهد خراب را  
  قوم از شراب مست و ز منظور بی‌نصیب[۴] من مست ازو چنانکه نخواهم شراب را  
  سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق؟ تیر نظر بیفکند افراسیاب را  

۱۰– ب، ق

  با جوانی سرخوشست این پیر بی‌تدبیر را جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را  
  منکه با موئی بقوّت برنیایم ای عجب با یکی[۵] افتاده‌ام کو بگسلد زنجیر را  
  چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن آرزویم می‌کند کاماج باشم تیر را  
  میرود تا در کمند افتد بپای خویشتن گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را  
  کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرین‌تر سخن شکر از پستان مادر خوردهٔ یا شیر را؟  

  1. حالی.
  2. میکنم گر زنده‌ام.
  3. ببرد ز دستم.
  4. خبر.
  5. کسی.