این برگ همسنجی شدهاست.
— ۴ —
چنین جوان که توئی برقعی فروآویز | وگرنه دل برود پیر پای برجا را | |||||
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو | ببرد قیمت سرو بلند بالا را | |||||
دگر بهر چه تو گوئی مخالفت نکنم | که بیتو عیش میسر نمیشود ما را | |||||
دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب | چو فرقدین و نگه میکنم ثریّا را | |||||
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز | نظر بروی تو کوریّ چشم اعدا را | |||||
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق | معاف دوست بدارند قتل عمدا را | |||||
تو همچنان دل شهری بغمزهٔ ببری | که بندگان بنیسعد[۱] خوان یغما را | |||||
درین روش که توئی بر هزار چون سعدی | جفا و جور توانی ولی مکن یارا |
۶– ط
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را | الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را | |||||
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد | سُستعهدی که تحمل نکند بار جفا را | |||||
گر مخیر بکنندم بقیامت که چه خواهی | دوست ما را و همه[۲] نعمت فردوس شما را[۳] | |||||
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم | تا بگویند پس از من که بسر برد وفا را | |||||
خنک آن درد که یارم بعیادت بسر آید | دردمندان بچنین درد نخواهند دوا را | |||||
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن | تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را | |||||
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد | بسر زلف تو گر دست رسد[۴] باد صبا را | |||||
سر انگشت تحیر بگزد عقل بدندان | چون تأمل کند این صورت انگشتنما را | |||||
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت | که سراپای بسوزند من بیسر و پا را | |||||
چشمِ کوتهنظران بر ورق صورت خوبان[۵] | خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را | |||||
همه را دیده برویت نگرانست ولیکن | خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را |