این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب نهم
— ۲۳۸ —
کسی گرچه بد کرد هم بد نکرد | که پیش از قیامت غم خود بخورد | |||||
گر آئینه از آه گردد سیاه | شود روشن آیینهٔ دل بآه | |||||
بترس از گناهان خویش این نفس | که روز قیامت نترسی ز کس |
حکایت
غریب آمدم در سواد حبش | دل از دهر فارغ سر از عیش خوش | |||||
بره بر یکی دکّه دیدم بلند | تنی چند مسکین برو پای بند | |||||
بسیچ سفر کردم اندر نفس | بیابان گرفتم چو مرغ از قفس | |||||
یکی گفت کاین بندیان شبروند | نصیحت نگیرند و حق نشنوند | |||||
چو بر کس نیامد ز دستت ستم | ترا گر جهان شحنه گیرد چه غم؟ | |||||
نیاورده عامل غش اندر میان | نیندیشد از رفع دیوانیان | |||||
و گر عفتت را فریبست زیر | زبان حسابت نگردد دلیر | |||||
نکو نام را کس نگیرد اسیر | بترس از خدای و مترس از امیر | |||||
چو خدمت پسندیده آرم بجای | بیندیشم از دشمن تیره رای | |||||
اگر بنده کوشش کند بندهوار | عزیزش بدارد خداوندگار | |||||
وگر کُند رایست در بندگی | ز جانداری افتد بخربندگی | |||||
قدم پیش نه کز ملک بگذری | که گر بازمانی ز دد کمتری |
حکایت
یکیرا بچوگان مِه دامغان | بزد تا چو طبلش بر آمد فغان | |||||
شب از بیقراری نیارست خفت | برو پارسائی گذر کرد و گفت | |||||
بشب گر ببردی بر شحنه سوز | گناه آبرویش نبردی بروز |