این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب نهم
— ۲۳۶ —
شبی مست شد آتشی برفروخت | نگون بخت کالیوه خرمن بسوخت | |||||
دگر روز در خوشه چینی[۱] نشست | که یکجو ز خرمن نماندش بدست | |||||
چو سرگشته دیدند درویش را | یکی گفت پروردهٔ خویش را | |||||
نخواهی که باشی چنین تیره روز | بدیوانگی خرمن خود مسوز | |||||
گر از دست شد عمرت اندر بدی | تو آنی که در خرمن آتش زدی | |||||
فضیحت بود خوشه اندوختن | پس از خرمن خویشتن سوختن | |||||
مکن جان من تخم دین ورز و داد | مده خرمن نیکنامی بباد | |||||
چو برگشته بختی در افتد ببند | ازو نیکبختان بگیرند پند | |||||
تو پیش از عقوبت در عفو کوب | که سودی ندارد فغان زیر چوب | |||||
برآر از گریبان غفلت سرت | که فردا نماند خجل در برت |
حکایت
یکی متفق بود بر منکری | گذر کرد بر وی نکو محضری | |||||
نشست از خجالت عرقکرده روی | که آیا خجل گشتم از شیخ کوی؟ | |||||
شنید این سخن پیر[۲] روشن روان | برو بر بشورید و گفت ای جوان | |||||
نیاید همی شرمت از خویشتن | که حق حاضر و شرم داری[۳] ز من؟ | |||||
نیاسائی از جانب هیچکس | برو جانب حق نگه دار و بس | |||||
چنان شرم دار از خداوند خویش | که شرمت ز همسایگانست[۴] و خویش |
حکایت
زلیخا چو گشت از می عشق مست | بدامان یوسف درآویخت دست |