این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در توبه و راه صواب
— ۲۳۳ —
گرفتار در دست آن کینه توز | همیگفت هر دم[۱] بزاری و سوز | |||||
اگر دوست بر خود نیازردمی | کی از دست دشمن جفا بردمی؟ | |||||
بتا جور دشمن بدردش پوست | رفیقی که بر خود بیازرد دوست | |||||
تو از دوست گر عاقلی بر مگرد | که دشمن نیارد نگه در تو کرد | |||||
تو با دوست یکدل شو و یکسخن | که خود بیخ دشمن برآید ز بن[۲] | |||||
نپندارم این زشت نامی نکوست | بخشنودی دشمن آزار دوست |
حکایت
یکی مال مردم بتلبیس خورد | چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد | |||||
چنین گفتش ابلیس اندر رهی | که هرگز ندیدم چنین ابلهی | |||||
تو را با منست ای فلان آشتی | بجنگم چرا گردن افراشتی؟ | |||||
دریغست فرمودهٔ دیو زشت | که دست ملک با تو خواهد نبشت | |||||
روا داری از جهل و ناباکیت | که پاکان نویسند ناپاکیت | |||||
طریقی بدست آر و صلحی بجوی | شفیعی برانگیز و عذری بگوی | |||||
که یک لحظه صورت نبندد امان | چو پیمانه پر شد بدور زمان | |||||
و گر دست قدرت[۳] نداری بکار | چو بیچارگان دست زاری برآر | |||||
گرت رفت از اندازه بیرون بدی | چو گفتی[۴] که بد رفت نیک آمدی | |||||
فرا شو چو بینی در[۵] صلح باز | که ناگه در توبه گردد فراز | |||||
مرو زیر بار گنه ای پسر | که حمال عاجز بود در سفر |