این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب نهم
— ۲۳۲ —
زنانرا بعذری معین که هست | ز طاعت بدارند گه گاه دست | |||||
تو بی عذر یکسو نشینی چو زن | رو ای کم ز زن[۱] لاف مردی مزن | |||||
مرا خود مبین ای عجب در میان | ببین تا چه گفتند پیشینیان[۲] | |||||
چو از راستی بگذری[۳] خم بود | چه مردی بود کز زنی کم بود؟ | |||||
بناز و طرب نفس پروده گیر | بایام دشمن قوی کرده گیر | |||||
یکی بچهٔ گرگ میپرورید | چو پروده شد خواجه بر[۴] هم درید | |||||
چو بر پهلوی جان سپردن بخفت | زبان آوری در[۵] سرش رفت و گفت | |||||
تو دشمن چنین نازنین پروری | ندانی که ناچار زخمش خوری | |||||
نه ابلیس در حق ما طعنه زد | کز اینان نیاید بجز کار بد؟ | |||||
فغان از بدیها که در نفس ماست | که ترسم شود طعن[۶] ابلیس راست | |||||
چو ملعون پسند آمدش قهر ما | خدایش بینداخت[۷] از بهر ما | |||||
کجا سر برآریم ازین عار و ننگ | که با او بصلحیم و با حق بجنگ | |||||
نظر دوست نادر کند سوی تو | چو در روی دشمن بود روی تو | |||||
گرت دوست باید کزو بر خوری | نباید که فرمان دشمن بری | |||||
روا دارد از دوست بیگانگی | که دشمن گزیند بهمخانگی | |||||
ندانی که کمتر نهد دوست پای | چو بیند که دشمن بود در سرای | |||||
بسیم سیه تا چه خواهی خرید | که خواهی دل از مهر یوسف برید؟ |
حکایت
یکی برد با پادشاهی ستیز | بدشمن سپردش که خونش بریز |