این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب نهم
— ۲۲۸ —
یکی حجره خاص از پی دوستان | در حجره اندر سرا بوستان | |||||
بفرسودم از رقعه بر رقعه دوخت | تف دیگدان چشم و مغزم بسوخت | |||||
دگر زیردستان پزندم خورش | براحت دهم روح را پرورش | |||||
بسختی بکشت این نمد بسترم | روم زین سپس عبقری گسترم | |||||
خیالش خرف کرده و کالیوه رنگ | بمغزش فرو برده خرچنگ چنگ | |||||
فراغ مناجات و رازش نماند | خور و خواب و ذکر و نمازش نماند | |||||
بصحرا برآمد سر از عشوه مست | که جائی نبودش قرار نشست | |||||
یکی بر سر گور گل می سرشت | که حاصل کند زان گل گور خشت | |||||
باندیشه لختی فرو رفت پیر | که ای نفس کوته نظر پند گیر | |||||
چه بندی درین خشت زرین دلت | که یکروز خشتی کنند از گلت؟ | |||||
طمع را نه چندان دهانست باز | که بازش نشیند بیک لقمه آز | |||||
بدار ای فرومایه زین خشت دست | که جیحون نشاید بیک خشت بست | |||||
تو غافل در اندیشهٔ سود و مال | که سرمایهٔ عمر شد پایمال | |||||
غبار هوا چشم عقلت بدوخت | سموم هوس کشت عمرت بسوخت | |||||
بکن سرمهٔ غفلت از چشم پاک | که فردا شوی سرمه در چشم خاک |
حکایت
میان دو تن دشمنی بود و جنگ | سر از کبر بر یکدگر چون پلنگ | |||||
ز دیدار هم تا بحدی رمان | که بر هر دو تنگ آمدی آسمان | |||||
یکیرا اجل در سر آورد جیش | سرآمد بر او روزگاران عیش | |||||
بداندیش ویرا درون شاد گشت | بگورش پس از مدتی برگذشت |