این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب هشتم
— ۲۲۰ —
کی این شکر نعمت بجای آورم | و گر پای گردد بخدمت سرم؟ | |||||
فرج یافتم بعد از آن بندها | هنوزم بگوشست از آن پندها | |||||
یکی آنکه هرگه که دست نیاز | برآرم بدرگاه دانای راز | |||||
بیاد آید آن لعبت چینیم | کند خاک در چشم خود بینیم | |||||
بدانم که دستی که برداشتم | بنیروی خود بر نیفراشتم | |||||
نه صاحبدلان دست برمیکشند | که سر رشته از غیب درمیکشند | |||||
در خیر بازست و طاعت، ولیک | نه هر کس تواناست بر فعل نیک | |||||
همینست مانع که در بارگاه | نشاید شدن جز بفرمان شاه | |||||
کلید قدر نیست در دست کس | توانای مطلق خدایست و بس | |||||
پس ای مرد پوینده بر راه راست | ترا نیست منت خداوند راست[۱] | |||||
چو در غیب نیکو نهادت سرشت | نیاید ز خوی تو کردار زشت | |||||
ز زنبور کرد این حلاوت پدید | همانکس که در مار زهر آفرید | |||||
چو خواهد که ملک تو ویران کند | نخست از تو خلقی پریشان کند | |||||
و گر باشدش بر تو بخشایشی | رساند بخلق از تو آسایشی | |||||
تکبر مکن بر ره راستی | که دستت گرفتند و برخاستی | |||||
سخن سودمندست اگر بشنوی | بمردان رسی گر طریقت روی | |||||
مقامی بیابی گرت ره دهند | که بر خوان عزت سماطت نهند | |||||
ولیکن نباید که تنها خوری | ز درویش درمنده[۲] یاد آوری | |||||
فرستی مگر رحمتی در پیم | که بر کردهٔ خویش واثق نیم |