این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب هشتم
— ۲۱۲ —
حکایت
یکی را عسس دست بر[۱] بسته بود | همه شب پریشان و دلخسته بود | |||||
بگوش آمدش در شب تیره رنگ | که شخصی همی نالد از دست تنگ[۲] | |||||
شنید این سخن دزد مسکین و[۳] گفت | ز بیچارگی چند نالی بخفت[۴] | |||||
برو شکر یزدان کن ای تنگدست | که دستت عسس تنگ بر هم[۵] نبست | |||||
مکن ناله از بینوائی بسی | چو بینی ز خود بینواتر کسی |
حکایت
برهنه تنی یک درم وام کرد | تن خویش را کسوتی خام کرد | |||||
بنالید کای طالع بدلگام | بگرما بپختم در این زیر خام | |||||
چو ناپخته آمد ز سختی بجوش | یکی گفتش از چاه زندان خموش | |||||
بجای آور ای خام شکر خدای | که چون ما نهٔ خام بر دست و پای |
حکایت
یکی کرد بر پارسائی گذر | بصورت جهود آمدش در نظر | |||||
قفائی فرو کوفت بر گردنش | ببخشید درویش پیراهنش | |||||
خجل گفت کانچ از من آمد خطاست | ببخشای بر من چه جای عطاست؟ | |||||
بشکرانه گفتا بسر[۶] بیستم | که آنم که پنداشتی نیستم |