این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب هشتم
— ۲۱۰ —
بدست خودت چشم و ابرو نگاشت | که محرم باغیار نتوان گذاشت | |||||
توانا که او نازنین پرورد | بالوان نعمت چنین پرورد | |||||
بجان گفت باید نفس بر نفس | که شکرش نه کار زبانست و بس | |||||
خدایا دلم خون شد و دیده ریش | که میبینم انعامت از گفت[۱] بیش | |||||
نگویم دد و دام و مور و سمک | که فوج ملایک بر اوج فلک[۲] | |||||
هنوزت سپاس اندکی گفتهاند | ز بیور هزاران یکی گفتهاند | |||||
برو سعدیا دست و دفتر بشوی | براهی که پایان ندارد مپوی |
* * *
نداند کسی قدر روز خوشی | مگر روزی افتد بسختی کشی | |||||
زمستان درویش در تنگسال | چه سهلست پیش خداوند مال | |||||
سلیمی که یکچند نالان نخفت | خداوند را شکر صحت[۳] نگفت | |||||
چو مردانهرو باشی و تیز پای | بشکرانه با کُند پایان[۴] بپای | |||||
بپیر کهن بر ببخشد جوان | توانا کند رحم بر ناتوان | |||||
چه دانند جیحونیان قدر آب؟ | ز واماندگان پرس در آفتاب | |||||
عرب را که در[۵] دجله باشد قعود | چه غم دارد از تشنگان زرود؟ | |||||
کسی قیمت تندرستی شناخت | که یک چند بیچاره در تب گداخت | |||||
ترا تیره شب کی نماید دراز | که غلطی ز پهلو بپهلوی ناز؟ | |||||
براندیش از افتان و خیزان تب | که رنجور داند درازای شب | |||||
ببانگ دهل خواجه بیدار گشت | چه داند شب پاسبان چون گذشت؟ |