برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۵۴۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب هشتم
— ۲۰۸ —

  ره راست باید نه بالای راست که کافر هم از روی صورت چو ماست  
  ترا آنکه چشم و دهان داد و گوش اگر عاقلی در خلافش مکوش  
  گرفتم که دشمن بکوبی[۱] بسنگ مکن باری از جهل[۲] با دوست جنگ  
  خردمند طبعان منت شناس بدوزند نعمت بمیخ سپاس  

حکایت

  ملک زاده‌ای ز اسب ادهم[۳] فتاد بگردن درش مهره بر هم فتاد  
  چو پیلش فرو رفت گردن بتن نگشتی سرش تا نگشتی بدن  
  پزشکان بماندند حیران درین مگر فیلسوفی ز یونان زمین  
  سرش باز پیچید و رگ راست شد و گر وی نبودی ز مِن خواست شد[۴]  
  دگر نوبت آمد بنزدیک شاه نکرد آن فرومایه در وی[۵] نگاه  
  خردمند را سر فرو شد بشرم[۶] شنیدم که میرفت و میگفت نرم  
  اگر دی نپیچیدمی گردنش نپیچیدی امروز روی از منش  
  فرستاد تخمی بدست رهی که باید که بر عود سوزش نهی  
  ملک را یکی عطسه آمد ز دود سر و گردنش همچنان شد که بود  
  بعذر از پی مرد بشتافتند بجستند بسیار و کم یافتند  
  مکن[۷] گردن از شکر منعم مپیچ که روز پسین سر بر آری بهیچ  

  1. نکوبی.
  2. مجوی از جفا پیشه.
  3. نبرد آزمائی ز ادهم.
  4. در بعضی از نسخه‌های متأخر این بیت نیز هست:
      شنیدم که سعیش فراموش کرد زبان از مراعات خاموش کرد  
  5. بعین عنایت نکردش.
  6. ز شرم.
  7. تو هم.