این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب هشتم
— ۲۰۶ —
نه طفل دهان[۱] بسته بودی ز لاف | همی روزی آمد بجوفش[۲] ز ناف | |||||
چو نافش[۳] بریدند روزی گسست | بپستان مادر در آویخت دست | |||||
غریبی که رنج آردش دهر پیش | بدارو دهند آبش از شهر خویش | |||||
پس او در شکم پرورش یافته است | ز اُنبوب[۴] معده خورش یافته است | |||||
دو پستان که امروز دلخواه اوست[۵] | دو چشمه هم از پرورشگاه اوست[۵] | |||||
کنار و بَرِ مادر دلپذیر | بهشتست و پستان در او جوی شیر | |||||
درختیست بالای جان پرورش | ولد میوهٔ نازنین در برش | |||||
نه رگهای پستان درون دلست؟ | پس ار بنگری شیر خون دلست | |||||
بخونش فرو برده دندان چو نیش | سرشته درو مهر خونخوار خویش | |||||
چو بازو قوی کرد و دندان سطبر | بر اندایدش دایه پستان بصبر | |||||
چنان صبرش از شیر خامش کند | که پستان شیرین[۶] فرامش کند | |||||
تو نیز ایکه[۷] در توبهای طفل راه | بصبرت فراموش گردد گناه |
حکایت
جوانی سر از رای مادر بتافت | دل دردمندش بآذر[۸] بتافت | |||||
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد | که ای سست مهر فراموش عهد | |||||
نه گریان و درمانده بودی و خرد | که شبها ز دست تو خوابم نبرد | |||||
نه در مهد نیروی حالت نبود | مگس راندن از خود مجالت نبود | |||||
تو آنی که از[۹] یک مگس رنجهای | که امروز سالار و سرپنجهای |