این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب هفتم
— ۲۰۲ —
غلامی بمصر اندرم بنده بود | که چشم از حیا در برافکنده بود | |||||
کسی گفت هیچ این بسر عقل و هوش | ندارد، بمالش بتعلیم گوش | |||||
شبی بر زدم بانگ بر وی درشت | هم او گفت مسکین بجورش بکشت[۱] | |||||
گرت برکند خشم روزی ز جای | سراسیمه خوانندت و تیره رای | |||||
و گر بردباری کنی از کسی | بگویند غیرت ندارد بسی | |||||
سخی را باندرز گویند بس | که فردا دو دستت بود پیش و پس | |||||
و گر قانع و خویشتندار گشت | بتشنیع خلقی گرفتار گشت | |||||
که همچون پدر خواهد این سفله مرد | که نعمت رها کرد و حسرت ببرد | |||||
که یارد بکنج سلامت نشست | که پیغمبر از خبث دشمن[۲] نرست؟ | |||||
خدا را که مانند و انباز و جفت | ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟ | |||||
رهائی نیابد کس از دست کس | گرفتار را چاره صبرست و بس |
حکایت
جوانی هنرمند فرزانه بود | که در وعظ چالاک و مردانه بود | |||||
نکونام و صاحبدل و حق پرست | خط عارضش خوشتر از خط دست | |||||
قوی در بلاغات و در نحو جست | ولی حرف ابجد نگفتی درست[۳] | |||||
یکی را بگفتم ز صاحبدلان | که دندان پیشین ندارد فلان | |||||
برآمد ز سودای من سرخ روی | کزین جنس بیهوده دیگر مگوی |