این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عالم تربیت
— ۱۹۷ —
زن خوب خوشخوی آراسته | چه ماند بنادان[۱] نو خاسته؟ | |||||
درو دم چو غنچه دمی از وفا | که از خنده افتد چو گل در قفا | |||||
نه چون کودک پیچ بر پیچ شنگ | که چون مقل نتوان شکستن بسنگ | |||||
مبین دلفریبش چو حور بهشت | کزانروی دیگر چو غولست زشت | |||||
گرش پای بوسی نداردت پاس | ورش خاک باشی نداند سپاس | |||||
سر از مغز و دست از درم کن تهی | چو خاطر بفرزند مردم نهی[۲] | |||||
مکن بد بفرزند مردم نگاه | که فرزند خویشت برآید تباه |
حکایت
در این شهر باری بسمعم رسید | که بازارگانی غلامی خرید | |||||
شبانگه مگر دست بردش بسیب | که سیمین زنخ بود و خاطر فریب[۳] | |||||
پریچهره هرچه اوفتادش بدست | یکی[۴]در سر و مغز خواجه شکست[۵] | |||||
نه هرجا که بینی خطی دلفریب | توانی طمع کردنش در کتیب | |||||
گوا کرد بر خود خدای و رسول | که دیگر نگردم بگرد فضول | |||||
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش | دل افکار و سربسته و روی ریش | |||||
چو بیرون شد از کازرون یک دو میل | بپیش آمدش سنگلاخی مهیل | |||||
بپرسید کاین قلّه را نام چیست؟ | که بسیار بیند عجب هر که زیست | |||||
چنین گفتش از کاروان همدمی | مگر تنگ ترکان ندانی همی[۶] |