این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب هفتم
— ۱۹۶ —
هر آنکس که فرزند را غم نخورد | دگر کس غمش خورد و بدنام کرد | |||||
نگهدار از آمیزگار[۱] بدش | که بدبخت و بی ره کند چون خودش |
حکایت
شبی دعوتی بود در کوی من | ز هر جنس مردم درو انجمن | |||||
چو آواز مطرب[۲] درآمد ز کوی | بگردون شد از عاشقان[۳] های و هوی | |||||
پریچهرهٔ[۴] بود محبوب من | بدو گفتم ای لعبت خوب من | |||||
چرا با رفیقان[۵] نیایی بجمع | که روشن کنی بزم ما را[۶] چو شمع | |||||
شنیدم سهی قامت سیمتن | که میرفت و میگفت با خویشتن | |||||
محاسن چو مردان ندارم[۷] بدست | نه مردی بود پیش مردان[۸] نشست | |||||
سیه نامه تر زان مخنث مخواه | که پیش از خطش روی گردد سیاه | |||||
از آن بی حمیت بباید گریخت | که نامردیش آب مردان بریخت | |||||
پسر کو میان قلندر نشست | پدر گو ز خیرش فروشوی دست | |||||
دریغش مخور بر هلاک و تلف | که پیش از پدر مرده به ناخلف |
* * *
خرابت کند شاهد خانه کن | برو خانه آباد گردان بزن | |||||
نشاید هوس باختن با گلی | که هر بامدادش بود بلبلی | |||||
چو خود را بهر مجلسی شمع کرد | تو دیگر چو پروانه گردش مگرد |