این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب هفتم
— ۱۹۴ —
چو در روی بیگانه خندید زن | دگر مرد گو لاف مردی مزن | |||||
زن شوخ چون دست در قلیه کرد | برو گو بنه پنجه بر روی مرد | |||||
ز بیگانگان چشم زن کور باد | چو بیرون شد از خانه در گور باد | |||||
چو بینی که زن پای بر جای نیست | ثبات از خردمندی و رای نیست | |||||
گریز از کفش در دهان نهنگ | که مردن به از زندگانی بننگ | |||||
بپوشانش از چشم بیگانه روی | و گر نشنود چه زن آنگه چه شوی | |||||
زن خوب خوش طبع رنجست و بار | رها کن زن زشت ناسازگار | |||||
چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن | که بودند سرگشته از دست زن | |||||
یکی گفت کس را زن بد مباد | دگر گفت زن در جهان خود مباد | |||||
زن نو کن ای دوست هر نوبهار | که تقویم پاری نیاید بکار[۱] | |||||
کسی را که بینی گرفتار زن | مکن سعدیا طعنه بر وی مزن | |||||
تو هم جور بینی و بارش کشی | اگر یک سحر در کنارش کشی |
حکایت
جوانی ز ناسازگاری جفت | بر پیرمردی بنالید و گفت | |||||
گران باری از دست این خصم چیر | چنان میبرم کاسیا سنگ زیر | |||||
بسختی بنه گفتش ای خواجه دل | کس از صبر کردن نگردد خجل | |||||
بشب سنگ بالائی ای خانه سوز | چرا سنگ زیرین نباشی بروز | |||||
چو از گلبنی دیده باشی خوشی | روا باشد ار بار خارش کشی | |||||
درختی که پیوسته بارش خوری | تحمل کن آنگه که خارش خوری |
- ↑
زنان شوخ و فرمانده و سرکشند ولیکن شنیدم که در بر خوشند