این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب هفتم
— ۱۹۲ —
زمین پیش تختش ببوسید و گفت | نشاید چو پرسیدی اکنون نهفت | |||||
چنین خواهم ای نامور پادشاه | که باشند خلقت همه نیکخواه[۱] | |||||
چو مرگت بود وعدهٔ سیم من | بقا بیش خواهندت از بیم من | |||||
نخواهی که مردم بصدق و نیاز | سرت سبز خواهند و عمرت دراز؟ | |||||
غنیمت شمارند مردان دعا | که جوشن بود پیش تیر بلا | |||||
پسندید ازو شهریار آنچه گفت | گل رویش از تازگی برشکفت | |||||
ز قدر و مکانی که دستور داشت | مکانش بیفزود و قدرش فراشت | |||||
بد اندیش را زجر و تادیب کرد | پشیمانی از گفتهٔ خویش خورد[۲] | |||||
ندیدم ز غماز سرگشتهتر | نگون طالع و بخت برگشتهتر | |||||
ز نادانی و تیره رائی که اوست | خلاف افکند در میان دو دوست | |||||
کنند این و آن خوش دگرباره دل | وی اندر میان کور بخت و خجل | |||||
میان دو کس آتش افروختن | نه عقلست و خود در میان سوختن | |||||
چو سعدی کسی ذوق خلوت چشید | که او از دو عالم[۳] زبان درکشید | |||||
بگوی آنچه دانی سخن سودمند | و گر هیچ کس را نیاید پسند | |||||
که فردا پیشمان برآرد خروش | که آوخ چرا حق نکردم بگوش؟ |
* * *
زن خوب فرمانبر پارسا | کند مرد درویش را پادشا | |||||
برو پنج نوبت بزن بر درت | چو یاری موافق بود در برت | |||||
همه روز اگر غم خوری غم مدار | چو شب غمگسارت بود در کنار |