این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عالم تربیت
— ۱۸۷ —
حسودی پسندت نیامد ز دوست | چه معلوم کردت[۱] که غیبت نکوست؟ | |||||
گر او راه دوزخ گرفت از خسی | ازین راه دیگر تو دوری رسی |
حکایت
کسی گفت حجاج خونخوارهایست | دلش همچو سنگ سیه پارهایست | |||||
نترسد همی ز آه و فریاد خلق | خدایا تو بستان ازو داد خلق | |||||
جهاندیدهٔ پیر دیرینه زاد | جوان را یکی پند پیرانه داد | |||||
کز او داد مظلوم مسکین او | بخواهند و از دیگران کین او | |||||
تو دست از وی و روزگارش بدار | که خود زیر دستش کند روزگار | |||||
نه بیداد ازو بهرهمند آمدم | نه نیز از تو غیبت پسند آمدم | |||||
بدوزخ برد مدبری را گناه | که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه | |||||
دگر کس بغیبت پیش میدود | مبادا که تنها بدوزخ رود |
حکایت
شنیدم که از پارسایان یکی | بطیبت بخندید با[۲] کودکی | |||||
دگر پارسایان خلوت نشین | بعیبش[۳] فتادند در پوستین | |||||
بآخر نماند این حکایت نهفت | بصاحبنظر بازگفتند و گفت | |||||
مدر پرده بر یار شوریده حال | نه طیبت حرامست و غیبت حلال؟ |
حکایت
بطفلی درم رغبت روزه خاست | ندانستمی چپ کدامست و راست |