این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در عالم تربیت
— ۱۸۱ —
اگر عالمی هیبت خود مبر | و گر جاهلی پردهٔ خود مدر | |||||
ضمیر دل خویش منمای زود | که هرگه که خواهی توانی نمود | |||||
ولیکن چو پیدا شود راز مرد | بکوشش نشاید نهان باز کرد | |||||
قلم سِرّ سلطان چه نیکو نهفت | که تا کارد بر سر نبودش نگفت | |||||
بهایم خموشند گویا بشر | زبان بسته بهتر که گویا بِشر[۱] | |||||
چو مردم سخن گفت باید بهوش | و گرنه شدن چون بهایم خموش | |||||
بنطقست و عقل آدمیزاده فاش | چو طوطی سخنگوی نادان مباش | |||||
بنطق آدمی بهترست از دواب | دواب از تو به گر نگوئی صواب |
حکایت
یکی ناسزا گفت در وقت جنگ | گریبان دریدند وی را بچنگ | |||||
قفاخورده[۲] عریان و گریان نشست | جهاندیدهٔ گفتش ای خودپرست | |||||
چو غنچه گرت بسته بودی دهن | دریده ندیدی[۳] چو گل پیرهن | |||||
سراسیمه گوید سخن بر گزاف | چو طنبور بی مغز بسیار لاف | |||||
نبینی که آتش زبانست و بس؟ | بآبی توان کشتنش در نفس | |||||
اگر[۴] هست مرد از هنر بهرهور | هنر خود بگوید نه صاحب هنر | |||||
اگر مشک خالص نداری مگوی | ورت هست خود فاش گردد ببوی | |||||
بسوگند گفتن که زر مغربیست | چه حاجت؟ محک خود بگوید که چیست |