این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب هفتم
— ۱۸۰ —
مگوی آنچه طاقت نداری شنود | که جو کشته گندم نخواهی درود[۱] | |||||
چه نیکو زدست این مثل برهمن | بود حرمت هر کس از خویشتن | |||||
نباید که بسیار بازی کنی | که مر قیمت خویش را بشکنی | |||||
چو دشنام گوئی دعا نشنوی | بجز کشتهٔ خویشتن ندروی | |||||
مگوی و منه تا توانی قدم | از اندازه بیرون وز اندازه کم | |||||
اگر تند باشی بیکبار و تیز | جهان از تو گیرند راه گریز | |||||
نه کوتاه دستی و بیچارگی | نه زجر و تطاول بیکبارگی |
حکایت
یکی خوب خُلق و خَلق پوش بود | که در مصر یک چند خاموش بود | |||||
خردمند مردم ز نزدیک و دور | بگردش چو پروانه جویان نور[۲] | |||||
تفکر شبی با دل خویش کرد | که پوشیده زیر زبانست مرد | |||||
اگر همچنین سر بخود در برم | چه دانند مردم که دانشورم؟ | |||||
سخن گفت و دشمن بدانست و دوست | که در مصر نادانتر از وی هموست | |||||
حضورش پریشان شد و کار زشت | سفر کرد و بر طاق مسجد نبشت | |||||
در آیینه گر خویشتن دیدمی | ببی دانشی پرده ندریدمی | |||||
چنین زشت از آن[۳] پرده برداشتم | که خود را نکو روی پنداشتم | |||||
کم آواز را باشد آوازه تیز | چو گفتی و رونق نماندت گریز | |||||
ترا خامشی ای خداوند هوش | وقارست و، نااهل را پرده پوش |