این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در قناعت
— ۱۷۵ —
و گر خردهٔ زر ز دندان گاز | بیفتد، بشمعش بجویند باز | |||||
بدر میکنند آبگینه ز سنگ | کجا ماند آیینه در زیر زنگ؟ | |||||
پسندیده و نغز باید خصال[۱] | که گاه آید و گه رود جاه و مال |
حکایت
شنیدم ز پیران شیرین سخن | که بود اندرین شهر پیری کهن | |||||
بسی دیده شاهان و دوران[۲] و امر | سرآورده عمری ز تاریخ[۳] عمر | |||||
درخت کهن میوهٔ تازه داشت | که شهر از نکوئی پرآوازه داشت | |||||
عجب در[۴] زنخدان آن دلفریب | که هرگز نبودست بر سرو سیب | |||||
ز شوخی و مردم خراشیدنش | فرج دید در سر تراشیدنش | |||||
بموسی کهن عمر کوته امید | سرش کرد چون دست موسی سپید | |||||
ز سر تیزی آن آهنین دل که بود | بعیب پریرخ زبان برگشود[۵] | |||||
بموئی که کرد از نکوئیش کم | نهادند حالی سرش در شکم | |||||
چو چنگ از خجالت سر خوبروی | نگونسار و در پیشش افتاد موی | |||||
یکی را که خاطر در او رفته بود | چو چشمان دلبندش آشفته بود | |||||
کسی گفت جور آزمودی و درد | دگر گرد سودای باطل مگرد | |||||
ز مهرش بگردان چو پروانه پشت | که مقراض شمع جمالش بکشت | |||||
برآمد خروش از هوادار چست | که تردامنان را بود عهد سست | |||||
پسر خوش منش باید و خوبروی | پدر گو بجهلش بینداز موی |