این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب ششم
— ۱۷۳ —
نپنداری این قول معقول نیست | چو قانع[۱] شدی سیم و سنگت یکیست | |||||
چو طفل اندرون دارد از حرص پاک | چه مشتی زرش پیش همت چه خاک | |||||
خبر ده بدرویش سلطان پرست | که سلطان ز درویش مسکین ترست | |||||
گدا را کند یکدرم سیم سیر | فریدون بملک عجم نیم سیر | |||||
نگهبانی ملک و دولت بلاست | گدا پادشاهست و نامش گداست | |||||
گدائی که بر خاطرش بند نیست | به از پادشاهی که خرسند نیست | |||||
بخسبند خوش روستائی و جفت | بذوقی که سلطان در ایوان نخفت | |||||
اگر پادشاهست و گر پینه دوز | چو خفتند گردد شب هر دو روز | |||||
چو سیلاب خواب آمد و مَرد برد | چه بر تخت سلطان چه بر دشت کرد | |||||
چو بینی توانگر سر از کبر مست | برو شکر یزدان کن ای تنگدست | |||||
نداری بحمدالله آن دسترس | که برخیزد از دستت آزار کس |
حکایت
شنیدم که صاحبدلی نیکمرد | یکی خانه بر قامت خویش کرد | |||||
کسی گفت میدانمت دسترس | کزین خانه بهتر کنی، گفت بس | |||||
چه میخواهم از طارم افراشتن؟ | همینم بس از بهر بگذاشتن | |||||
مکن خانه بر راه سیل، ای غلام | که کسرا نگشت این عمارت تمام | |||||
نه از معرفت باشد و عقل و رای | که بر ره کند کاروانی سرای |
حکایت
یکی سلطنتران صاحب شکوه | فرو خواست رفت آفتابش بکوه |
- ↑ راضی.