این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در قناعت
— ۱۷۲ —
چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش | که بر سفرهٔ دیگران داشت گوش |
حکایت
یکی گربه در خانهٔ زال بود | که برگشته ایام و بدحال بود | |||||
دوان[۱] شد بمهمانسرای امیر | غلامان سلطان زدندش بتیر | |||||
چکان خونش از استخوان میدوید | همیگفت و از هول جان میدوید | |||||
اگر جستم از دست این تیر زن | من و موش و ویرانهٔ پیرزن | |||||
نیرزد عسل جان من زخم نیش | قناعت نکوتر بدوشاب خویش | |||||
خداوند از آن بنده خرسند نیست | که راضی بقسم خداوند نیست |
حکایت
یکی طفل دندان برآورده بود | پدر سر بفکرت فرو برده بود | |||||
که من نان و برگ از کجا آرمش؟ | مروت نباشد که بگذارمش | |||||
چو بیچاره گفت این سخن نزد جفت | نگر تا زن او را چه مردانه گفت | |||||
مخور هول ابلیس تا جان دهد | هم آن کس که دندان دهد نان دهد | |||||
تواناست آخر خداوند روز | که روزی رساند، تو چندین مسوز | |||||
نگارندهٔ کودک اندر شکم | نویسندهٔ عُمر و روزیست هم | |||||
خداوندگاری که عبدی خرید | بدارد، فکیف آنکه عبد آفرید | |||||
ترا نیست این[۲] تکیه بر کردگار | که مملوک را بر خداوندگار |
* * *
شنیدی که در روزگار قدیم | شدی سنگ در دست ابدال سیم |