این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در قناعت
— ۱۷۱ —
ترا صبر بر من نباشد مگر | ولیکن مرا باشد از نیشکر | |||||
حلاوت نباشد شکر در نیش | چو باشد تقاضای تلخ از پیش |
حکایت
یکی را ز مردان روشن ضمیر | امیر ختن داد طاقی حریر | |||||
ز شادی چو گلبرگ خندان شکفت | بپوشید[۱] و دستش ببوسید و گفت[۲] | |||||
چه خوبست تشریف شاه[۳] ختن | وز آن خوبتر خرقهٔ خویشتن | |||||
گر آزادهٔ بر زمین خسب و بس | مکن بهر قالی زمین بوس کس |
حکایت
یکی نانخورش جز پیازی نداشت | چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت | |||||
پراکندهٔ گفتش ای[۴] خاکسار | برو طبخی از خوان یغما بیار | |||||
بخواه و مدار از کس ای خواجه باک | که مقطوع روزی بود شرمناک | |||||
قبا بست و چابک نوردید دست | قبایش دریدند و دستش شکست | |||||
شنیدم که میگفت و خون میگریست | که ای نفس خود کرده را چاره چیست؟[۵] | |||||
جوینی که از سعی بازو خورم | به از میده[۶] بر خوان اهل کرم |