این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب پنجم
— ۱۵۴ —
نه رستم چو پایان روزی بخورد | شغاد[۱] از نهادش برآورد گرد؟ |
حکایت
مرا در سپاهان یکی یار بود | که جنگ آور و شوخ و عیار بود | |||||
مدامش بخون دست و خنجر خضاب | بر آتش دل خصم ازو چون کباب | |||||
ندیدمش روزی که ترکش نبست | ز پولاد پیکانش آتش نجست | |||||
دلاور بسرپنجهٔ گاو زور | ز هولش بشیران در افتاده شور | |||||
بدعوی چنان ناوک انداختی | که عذرا بهر یک یک[۲] انداختی | |||||
چنان خار در گل ندیدم که رفت | که پیکان او در سپرهای جفت[۳] | |||||
نزد تارک جنگجوئی بخشت | که خود و سرش را نه در هم سرشت | |||||
چو گنجشک روز[۴] ملخ در نبرد | بکشتن چه گنجشک پیشش[۵] چه مرد | |||||
گرش بر فریدون بدی تاختن | امانش ندادی بتیغ آختن | |||||
پلنگانش از زور سرپنجه زیر | فرو برده چنگال در مغز شیر | |||||
گرفتی کمربند جنگ آزمای | و گر کوه بودی بکندی ز جای | |||||
زره پوش را چون تبرزین زدی | گذر کردی از مرد و بر زین زدی | |||||
نه در مردی او را نه در مردمی | دوم در جهان کس شنید آدمی | |||||
مرا یکدم از دست نگذاشتی | که با راست طبعان سری داشتی | |||||
سفر ناگهم زان زمین در ربود | که بیشم در آن بقعه روزی نبود | |||||
قضا نقل کرد از عراقم بشام | خوش آمد در آن خاک پاکم مقام |