این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در تواضع
— ۱۴۷ —
حکایت
شنیدم که در[۱] دشت صنعا جنید | سگی دید بر کنده دندان صید | |||||
ز نیروی سر پنجهٔ شیر گیر | فرومانده عاجز چو روباه پیر | |||||
پس از غرم و آهو گرفتن بپی | لگد خوردی از گوسفندان حی[۲] | |||||
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش | بدو داد یک نیمه از زاد خویش | |||||
شنیدم که میگفت و خوش[۳] میگریست | که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟ | |||||
بظاهر من امروز ازین[۴] بهترم | دگر تا چه راند قضا بر سرم | |||||
گرم پای ایمان نلغزد ز جای | بسر بر نهم تاج عفو خدای | |||||
و گر کسوت معرَفت در برم | نماند، ببسیار ازین[۴] کمترم | |||||
که سگ با همه زشت نامی چو مرد | مر او را بدوزخ نخواهند برد | |||||
ره اینست سعدی که مردان راه | بعزت نکردند در خود نگاه | |||||
از آن بر ملایک شرف داشتند | که خود را به از سگ نپنداشتند |
حکایت
یکی بربطی در بغل داشت مست | بشب در سر پارسائی شکست | |||||
چو روز آمد آن نیکمرد سلیم | بر سنگدل برد یکمشت سیم | |||||
که دوشینه[۵] معذور[۶] بودی و مست | تو را و مرا بربط و سر شکست | |||||
مرا به شد آن زخم و برخاست بیم | ترا به نخواهد شد الّا بسیم | |||||
ازین دوستان خدا بر سرند | که از خلق بسیار[۷] بر سر خورند |