برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۸۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب چهارم
— ۱۴۴ —

  چو کالیو دانندم اهل نشست بگویند نیک و بدم هر چه هست  
  اگر بد شنیدن[۱] نیاید خوشم ز کردار بد دامن اندر کشم  
  بحبل ستایش فراچه مشو چو حاتم اصم باش و غیبت شنو[۲]  

حکایت

  عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شبخیز بود  
  شبی دید جائی که دزدی کمند بپیچید و بر طرف بامی فکند  
  کسانرا خبر کرد و آشوب خاست ز هر جانبی مرد با چوب خاست  
  چو نامردم آواز مردم شنید میان خطر جای بودن ندید  
  نهیبی از آن گیر و دار آمدش گریز بوقت اختیار آمدش  
  ز رحمت دل پارسا موم شد که شب[۳] دزد بیچاره محروم شد  
  بتاریکی از پی فراز آمدش براهی دگر پیشباز آمدش  
  که یارا مرو کاشنای توام بمردانگی خاک پای توام  
  ندیدم بمردانگی چون تو کس که جنگاوری بر دو نوعست و بس  
  یکی پیش خصم آمدن مردوار دوم جان بدر بردن از کارزار  
  برین هر دو خصلت غلام توام چه نامی که مولای نام توام؟  
  گرت رای باشد بحکم کرم بجائی که میدانمت ره برم  
  سراییست کوتاه و در بسته سخت نپندارم آنجا خداوند رخت  

  1. شنیدم.
  2. در بعضی از نسخه‌ها:
      سعادت نجست و سلامت نیافت که گردن ز گفتار سعدی بتافت  
      ازین به نصیحتگری بایدت ندانم پس از وی چه پیش آیدت  

    و بیت اخیر در آخر باب پنجم است.

  3. آن.