برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۸۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در تواضع
— ۱۴۳ —

  چو دیدم که بیچارگی میخرد نهادم ز سر کبر و رای و خرد  
  چو سگ بر درش بانگ کردم بسی که مسکین‌تر از سگ ندیدم کسی  
  چو خواهی که در قدر والا رسی ز شیب تواضع ببالا رسی  
  درین حضرت آنان گرفتند صدر که خود را فروتر نهادند قدر  
  چو سیل اندر آمد بهول و نهیب فتاد از بلندی بسر در نشیب  
  چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد بمهر آسمانش بعیوق برد  

حکایت

  گروهی برانند از اهل سخن که حاتم اصم بود، باور مکن  
  برآمد طنین مگس بامداد که در چنبر عنکبوتی فتاد  
  همه ضعف و خاموشیش کید بود مگس قند[۱] پنداشتش قید بود  
  نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار  
  نه هر جا شکر باشد و شهد و قند که در گوشه‌ها دامیارست و بند  
  یکی گفت از آن حلقهٔ اهل رای عجب دارم ای مرد راه خدای  
  مگس را تو چون[۲] فهم کردی خروش که ما را بدشواری آمد بگوش؟  
  تو کاگاه گردی ببانگ مگس نشاید اصم خواندنت زین سپس  
  تبسم کنان گفت ای تیز هوش اصم به که گفتار باطل نیوش[۳]  
  کسانیکه با ما بخلوت درند مرا عیب پوش و ثنا گسترند  
  چو پوشیده دارند اخلاق دون کند هستیم زیر و طبعم[۴] زبون  
  فرا مینمایم که می‌نشنوم مگر کز تکلف مبرّا شوم  

  1. همی صید.
  2. خود.
  3. بگوش.
  4. هستیم زیر طبع. هستیم زیر و عجبم.