این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب چهارم
— ۱۴۲ —
چو باز آمد از راه خشم و ستیز[۱] | بشمشیر زن گفت خونش بریز | |||||
بخون تشنه جلاد نامهربان | برون کرد چون تشنه دشنه[۲] زبان | |||||
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش | خدایا بحل کردمش خون خویش | |||||
که پیوسته در نعمت و ناز و نام | در اقبال او بودهام دوستکام | |||||
مبادا که فردا بخون منش | بگیرند و خرم شود دشمنش | |||||
ملکرا چو گفت وی آمد بگوش | دگر دیگ خشمش نیاورد جوش | |||||
بسی بر سرش داد و بر دیده بوس | خداوند رایت شد و طبل و کوس | |||||
برفق از چنان سهمگن جایگاه | رسانید دهرش بدان پایگاه | |||||
غرض زین حدیث آنکه گفتار نرم | چو آبست بر آتش مرد گرم | |||||
تواضع کن ایدوست با خصم تند | که نرمی کند تیغ برنده کُند | |||||
نبینی که در معرض تیغ و تیر | بپوشند خفتان صد تو حریر |
حکایت
ز ویرانه عارفی ژنده پوش | یکی را نباح[۳] سگ آمد بگوش | |||||
بدل گفت کوی سگ اینجا چراست؟ | درآمد که درویش صالح کجاست؟ | |||||
نشان سگ از پیش و از پس ندید | بجز عارف آنجا دگر کس ندید | |||||
خجل باز گردیدن آغاز کرد | که شرم آمدش بحث این راز[۴] کرد | |||||
شنید از درون عارف آواز پای | هلا گفت بر در چه پائی؟ درآی | |||||
مپندار[۵] ای دیدهٔ روشنم | کز ایدر سگ آواز کرد، این منم |