این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در تواضع
— ۱۴۱ —
پسندیدگان در بزرگی رسند | ز ما بندگانت چه آمد پسند؟ | |||||
شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت | بخندید در روی درویش و گفت | |||||
من آنکس نیم کز غرور حشم | ز بیچارگان روی در هم کشم | |||||
تو هم با من از سر بنه خوی زشت | که نا[۱] سازگاری کنی در بهشت | |||||
من امروز کردم در صلح باز | تو فردا مکن در برویم فراز | |||||
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر | شرف بایدت دست درویش گیر | |||||
بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت | که امروز تخم ارادت نکاشت | |||||
ارادت نداری سعادت مجوی | بچوگان خدمت توان برد گوی | |||||
ترا کی بود چون چراغ التهاب | که از خود پری همچو قندیل از آب | |||||
وجودی دهد روشنائی بجمع | که سوزیش در سینه باشد چو شمع |
حکایت
یکی در نجوم اندکی دست داشت | ولی[۲] از تکبر سری مست داشت | |||||
بر کوشیار آمد از راه دور | دلی پر ارادت سری پر غرور | |||||
خردمند ازو دیده بر دوختی | یکی حرف در وی نیاموختی | |||||
چو بی بهره عزم سفر کرد باز | بدو گفت دانای گردنفراز | |||||
تو خود را گمان بردهٔ پر خرد | انائی که پر شد دگر چون برد؟ | |||||
ز دعوی پری زان تهی میروی | تهی آی تا پر معنای شوی | |||||
ز هستی در آفاق سعدی صفت | تهی گرد و باز آی پر معرفت |
حکایت
بخشم از ملک بندهٔ سربتافت | بفرمود جستن کسش در نیافت |