برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۸۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب چهارم
— ۱۴۰ —

حکایت

  ملک صالح از پادشاهان شام برون آمدی صبحدم با غلام  
  بگشتی در اطراف بازار و کوی برسم عرب نیمه بر بسته روی  
  که صاحبنظر بود و درویشدوست هر آنک این دو دارد ملک صالح اوست  
  دو درویش در مسجدی خفته یافت پریشان دل و خاطر آشفته یافت[۱]  
  شب سردشان دیده نابرده خواب چو حر با تأمل کنان آفتاب  
  یکی زان دو میگفت با دیگری که هم روز محشر بود داوری  
  گر این پادشاهان گردنفراز که در لهو و عیشند و با کام و ناز  
  درآیند با عاجزان در بهشت من از گور سرم بر نگیرم ز خشت  
  بهشت برین ملک و مأوای ماست که بند غم امروز بر[۲] پای ماست  
  همه عمر ازینان چه دیدی خوشی؟ که در آخرت نیز زحمت کشی  
  اگر صالح آنجا بدیوار باغ برآید، بگفتش بدرّم دماغ  
  چو مرد این سخن گفت و صالح شنید دگر بودن آنجا مصالح ندید  
  دمی رفت تا چشمهٔ آفتاب ز چشم خلایق فرو شست خواب  
  دوان هر دو کسرا فرستاد و خواند بهیبت نشست و بحرمت نشاند  
  برایشان ببارید باران جود فرو شستشان گرد ذُلّ از وجود  
  پس از رنج سرما و باران و سیل نشستند با نامداران خیل  
  گدایان بی جامه شب کرده روز معطر کنان جامه بر عود سوز  
  یکی گفت ازینان ملک را نهان که ای حلقه در گوش حکمت جهان  

  1. دید. (در هر دو مصرع).
  2. در.