این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در تواضع
— ۱۳۹ —
شکم تا سر آکنده از لقمه تنگ | چو زنبیل دریوزه هفتاد رنگ | |||||
نخواهم درین وصف ازین بیش گفت | که شنعت بود سیرت خویش گفت | |||||
فرو گفت ازین شیوه نادیده گوی | نبیند هنر دیدهٔ عیبجوی | |||||
یکی کرده بی آبروئی بسی | چه غم داردش ز آبروی کسی؟ | |||||
مریدی بشیخ این سخن نقل کرد | گر انصاف پرسی، نه از عقل کرد | |||||
بدی در قفا عیب من کرد و خفت | بتر زو قرینی که آورد و گفت | |||||
یکی تیری افگند و در ره فتاد | وجودم نیازرد و رنجم نداد | |||||
تو برداشتی و آمدی سوی من | همی در سپوزی بپهلوی من | |||||
بخندید صاحبدلی نیکخوی | که سهلست ازین صعبتر گو بگوی | |||||
هنوز آنچه گفت از بدم اندکیست | از آنها که من دانم از[۱] صد یکیست | |||||
ز روی گمان بر من اینها که بست | من از خود یقین میشنام که هست | |||||
وی امسال پیوست با ما وصال | کجا داندم عیب هفتاد سال؟ | |||||
به از من کس اندر جهان عیب من | نداند، بجز عالم الغیب من | |||||
ندیدم چنین نیک پندار کس | که پنداشت عیب من اینست و بس | |||||
بمحشر گواه گناهم گر اوست | ز دوزخ نترسم که کارم نکوست | |||||
گرم عیب گوید بد اندیش من | بیا گو ببر نسخه از پیش من | |||||
کسان مرد راه خدا بودهاند | که برُجاس[۲] تیر بلا بودهاند | |||||
زبون باش چون[۳] پوستینت درند | که صاحبدلان بار شوخان برند | |||||
گر از خاک مردان سبوئی کنند | بسنگش ملامت کنان بشکنند |