این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در تواضع
— ۱۳۵ —
پدر را جفا کرد و تندی نمود | که آخر ترا نیز دندان نبود؟ | |||||
پس از گریه مرد پراکنده روز | بخندید کای بابک[۱] دلفروز | |||||
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش[۲] | دریغ آمدم کام و دندان خویش | |||||
محالست اگر تیغ بر سر خورم | که دندان بپای سگ اندر برم | |||||
توان کرد با ناکسان بدرگی | ولیکن نیاید ز مردم سگی |
حکایت
بزرگی هنرمند آفاق بود | غلامش نکوهیده اخلاق بود | |||||
ازین خفرقی موی کالیدهٔ | بدی سر که در روی مالیدهٔ | |||||
چو ثعبانش آلوده دندان بزهر | گرو برده از زشترویان شهر | |||||
مدامش بروی آب چشم سبل | دویدی ز بوی پیاز بغل | |||||
گره وقت پختن بر ابرو زدی | چو پختند با خواجه زانو زدی | |||||
دمادم بنان خوردنش هم نشست | و گر مردی آبش ندادی بدست | |||||
نه گفت اندرو کار کردی نه چوب | شب و روز ازو خانه در کند و کوب | |||||
گهی خار و خس در ره انداختی | گهی ماکیان در چه انداختی | |||||
ز سیماش وحشت فراز آمدی | نرفتی بکاری که باز آمدی | |||||
کسی گفت ازین بندهٔ بد خصال | چه خواهی ادب، یا هنر، یا جمال؟ | |||||
نیرزد وجودی بدین ناخوشی | که جورش پسندی و بارش کشی | |||||
منت بندهٔ خوب و نیکو سیر | بدست آرم، این را بنخاس بر | |||||
و گر یک پشیز آورد[۳] سر مپیچ | گرانست اگر راست خواهی بهیچ |