برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۷۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در تواضع
— ۱۳۱ —

  که باری برین رند ناپاک[۱] مست دعا کن که ما بی زبانیم و دست  
  دمی سوزناک از دلی با خبر قویتر که هفتاد تیغ و تبر  
  بر آورد مرد جهاندیده دست چگفت ایخداوند بالا و پست  
  خوشست این پسر وقتش از روزگار خدایا همه وقت او خوش بدار  
  کسی گفتش ای قدوهٔ راستی بر این بد چرا نیکوئی خواستی  
  چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟  
  چنین گفت بینندهٔ تیز هوش چو سرّ سخن در نیابی مجوش[۲]  
  بطامات مجلس نیاراستم ز داد آفرین توبه‌اش خواستم  
  که هرگه که بازآید از خوی زشت بعیشی رسد جاودان در بهشت  
  همین پنجروزست عیش مدام بترک اندرش عیشهای مدام  
  حدیثی که مرد سخن ساز گفت کسی زآنمیان با ملک باز[۳] گفت  
  ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ ببارید بر چهره سیل دریغ  
  بنیران شوق اندرونش بسوخت حیا دیده بر پشت پایش بدوخت  
  بر نیکمحضر فرستاد کس در توبه کوبان که فریاد رس  
  قدم رنجه فرمای تا سر نهم سر جهل و ناراستی بر نهم  
  دو رویه ستادند بر در سپاه سخن پرور آمد در ایوان شاه[۴]  
  شکر دید و عناب و شمع و شراب دِه از نعمت آباد و مردم خراب  
  یکی غایب از خود، یکی نیم مست یکی شعر گویان صراحی بدست  

  1. یکباری آخر برین رند.
  2. خموش.
  3. راز.
  4. :
      نصیحتگر آمد بایوان شاه نظر کرد در صحنهٔ بارگاه