این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب چهارم
— ۱۳۰ —
بدندان گزید از تعجب یدین | بماندش درو دیده چون فرقدین | |||||
وز آنجا جوان روی همت بتافت | برون رفت و بازش نشان کس[۱] نیافت | |||||
غریو از بزرگان مجلس بخاست | که گوئی چنین شوخ چشم از کجاست | |||||
نقیب از پیش رفت و هر سو دوید | که مردی بدین نعت و صورت که دید؟ | |||||
یکی گفت ازین نوع[۲] شیرین نفس | در این شهر سعدی شناسیم و بس | |||||
بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت | حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت |
حکایت
یکی پادشهزاده در گنجه بود | که دور از تو ناپاک و سرپنجه[۳] بود | |||||
بمسجد در آمد سرایان و مست | می اندر سر و ساتکینی بدست | |||||
بمقصوره در پارسائی مقیم | زبانی دل آویز و قلبی سلیم | |||||
تنی چند بر گفت او مجتمع | چو عالم نباشی کم از مستمع | |||||
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون | شدند آن عزیزان خراب اندرون[۴] | |||||
چو منکر بود پادشه را قدم | که یارد زد از امر معروف دم؟ | |||||
تحکم کند سیر بر بوی گل | فرو ماند آواز چنگ از دهل | |||||
گرت نهی منکر برآید ز دست | نشاید چو بیدست و پایان نشست | |||||
و گر دست قدرت نداری، بگوی | که پاکیزه گردد باندرز خوی | |||||
چو دست و زبان را نماند مجال | بهمت نمایند مردی رجال | |||||
یکی پیش دانای خلوت نشین | بنالید و بگریست سر بر زمین |