این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در تواضع
— ۱۲۹ —
بدست و زبان منع کردش که[۱] دور | منه بر سرم پای بند غرور | |||||
که فردا شود بر کهن میزران | بدستار پنجه گزم سر گران | |||||
چو مولام خوانند و صدر کبیر | نمایند مردم بچشمم حقیر | |||||
تفاوت کند هرگز آب زلال | گرش کوزه زرین بود یا سفال؟ | |||||
خرد باید اندر سر مرد و مغز | نباید مرا چون تو دستار نغز | |||||
کس از سر بزرگی نباشد بچیز | کدو سر بزرگست و بیمغز نیز | |||||
میفراز گردن بدستار و ریش | که دستار پنبه است و سبلت حشیش | |||||
بصورت کسانی که مردم وشند | چو صورت[۲] همان به که دم درکشند | |||||
بقدر هنر جست باید محلّ | بلندی و نحسی مکن چون زحل | |||||
نی بوریا را بلندی نکوست | که خاصیت نیشکر خود دروست | |||||
بدین عقل و همت نخوانم کست | و گر میرود صد غلام از پست | |||||
چه خوش گفت خر مهرهٔ در گلی | چو بر داشتش پر طمع جاهلی | |||||
مرا کس نخواهد خریدن بهیچ | بدیوانگی در حریرم مپیچ | |||||
خبزدو[۳] همان قدر دارد[۴] که هست | و گر در میان شقایق نشست | |||||
نه منعم بمال از کسی بهترست | خر ار جلّ اطلس بپوشد خرست | |||||
بدین شیوه مرد سخنگوی چیست | بآب سخن کینه از دل بشست | |||||
دل آزرده را سخت باشد سخن | چو خصمت بیفتاد سستی مکن | |||||
چو دستت رسد مغز دشمن برآر | که فرصت فرو شوید از دل غبار | |||||
چنان ماند قاضی بجورش اسیر | که گفت اِن هذا لیوم عسیر |