این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب چهارم
در تواضع
ز خاک آفریدت خداوند پاک | پس ای بنده افتادگی کن چو خاک | |||||
حریص و جهانسوز و سرکش مباش | ز خاک آفریدندت[۱] آتش مباش | |||||
چو گردن کشید آتش هولناک[۲] | ببیچارگی تن بینداخت خاک | |||||
چو آن سرفرازی نمود، این کمی | از آن دیو کردند ازین آدمی |
* * *
یکی قطره باران ز ابری چکید | خجل شد چو پهنای دریا بدید | |||||
که جائیکه دریاست من کیستم؟ | گر او هست حقا که من نیستم | |||||
چو خود را بچشم حقارت بدید | صدف در کنارش بجان پرورید | |||||
سپهرش بجائی رسانید کار | که شد نامور لؤلؤ شاهوار | |||||
بلندی از آن یافت کو پست شد | در نیستی کوفت تا هست شد | |||||
تواضع کند هوشمند گزین | نهد شاخ پر میوه سر بر زمین[۳] |
حکایت
جوانی خردمند پاکیزه بوم | ز دریا برآمد بدربند روم | |||||
درو فضل دیدند و فقر[۴] و تمیز | نهادند رختش بجایی عزیز |