برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عشق و مستی و شور
— ۱۱۹ —

  کجا در حساب آرد او[۱] چون تو دوست که روی ملوک و سلاطین دروست  
  مپندار کو در چنان مجلسی مدارا کند با چو تو مفلسی  
  و گر با همه خلق نرمی کند تو بیچارهٔ با تو گرمی کند  
  نگه کن که پروانهٔ سوزناک چگفت، ای عجب گر بسوزم چباک؟  
  مرا چون خلیل آتشی در دلست که پنداری این شعله بر من گلست  
  نه دل دامن دلستان میکشد که مهرش گریبان جان میکشد  
  نه خود را بر آتش بخود میزنم که زنجیر شوقست در گردنم  
  مرا همچنان دور بودم که سوخت نه این دم که آتش بمن در[۲] فروخت  
  نه آن میکند یار در شاهدی که با او توان گفتن[۳] از زاهدی  
  که عیبم کند بر تولای دوست؟ که من راضیم کشته در پای دوست  
  مرا بر تلف حرص دانی چراست؟ چو او هست اگر من نباشم رواست  
  بسوزم که یار پسندیده اوست که در وی سرایت کند سوز دوست  
  مرا چند گوئی که در خورد خویش حریفی بدست آر همدرد خویش؟  
  بدان ماند اندرز شوریده حال که گوئی بکژدم گزیده منال  
  کسی[۴] را نصیحت مگو ای شگفت که دانی که در وی نخواهد گرفت  
  ز کف رفته بیچارهٔ را لگام نگویند کاهسته ران ای غلام  
  چه نغز آمد این نکته در سندباد که عشق آتشست – ای پسر – پند باد  
  بباد آتش تیز برتر شود پلنگ از زدن کینه ورتر شود  
  چو نیکت بدیدم بدی میکنی که رویم فرا چون خودی میکنی  
  ز خود بهتری جوی و فرصت شمار که با چون خودی گم کنی روزگار  

  1. آورد.
  2. که این شعله بر من.
  3. توان زد دم.
  4. یکی.