برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۵۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب سوم
— ۱۱۰ —

  بسا عقل زورآور چیردست که سودای عشقش کند زیردست  
  چو سودا خرد را بمالید گوش نیارد دگر سر برآورد هوش  

حکایت

  یکی پنجهٔ آهنین راست کرد که با شیر زورآوری خواست کرد  
  چو شیرش بسرپنجه در خود کشید دگر زور در پنجهٔ خود ندید  
  یکی گفتش آخر چه خسبی چو زن؟ به سرپنجهٔ آهنینش بزن  
  شنیدم که مسکین در آن زیر گفت نشاید بدین پنجه با شیر گفت  
  چو بر عقل دانا شود عشق چیر همان پنجهٔ آهنینست و شیر  
  تو در پنجهٔ شیر مرد اوژنی چه سودت کند پنجهٔ آهنی؟  
  چو عشق آمد از عقل دیگر مگوی که در دست چوگان اسیرست گوی  

حکایت

  میان دو عمزاده وصلت فتاد دو خورشید سیمای مهتر نژاد  
  یکی را بغایت خوش افتاده بود دگر نافرو[۱] سرکش افتاده بود  
  یکی خلق و لطف پریوار داشت یکی روی در روی دیوار داشت  
  یکی خویشتن را بیاراستی دگر مرگ خویش از خدا خواستی  
  پسر را نشاندند پیران ده که مِهرت برو نیست مَهرش بده  
  بخندید و گفتا بصد گوسفند تغابن نباشد رهائی ز بند  
  بناخن پریچهره میکند پوست که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟[۲]  

  1. نادرو.
  2. در بعضی از نسخه‌ها این دو بیت نیز هست:
      کند ترک مهر و وفا و وصول مرا زآن چه گر رد کند و قبول  
      بتا همچنین زندگانی کنم جفا بینم و مهربانی کنم