برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۴۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب سوم
— ۱۰۶ —

  کسی گفتش اکنون سر خویش گیر ازین سهلتر مطلبی پیش گیر  
  نپندارم این کام حاصل کنی مبادا که جان در سر دل کنی  
  چو مفتون صادق[۱] ملامت شنید بدرد از[۲] درون نالهٔ برکشید  
  که بگذار تا زخم تیغ هلاک بغلتاندم[۳] لاشه در خون و خاک  
  مگر پیش دشمن بگویند و دوست که این کشته دست و شمشیر اوست  
  نمی‌بینم از خاک کویش گریز ببیداد گو آبرویم بریز  
  مرا توبه فرمائی ای خودپرست ترا توبه زین گفت اولیترست  
  ببخشای بر من که هرچ او کند و گر قصد خونست نیکو کند  
  بسوزاندم هر شبی آتشش سحر زنده گردم ببوی خوشش  
  اگر میرم امروز در کوی دوست قیامت زنم خیمه پهلوی دوست  
  مده تا توانی در این جنگ پشت که زنده است سعدی که عشقش بکشت  

* * *

  یکی تشنه میگفت و جان میسپرد خنک نیکبختی که در آب مرد  
  بدو گفت نابالغی کای عجب چو مردی چه سیراب و چه خشک لب  
  بگفتا نه آخر دهان تر کنم که تا[۴] جان شیرینش در سر کنم؟  
  فتد تشنه در آبدان عمیق که داند که سیراب میرد غریق  
  اگر عاشقی دامن او بگیر و گر گویدت جان بده گو بگیر  
  بهشت تن آسانی آنگه خوری که بر دوزخ نیستی بگذری  
  دل تخم کاران بود رنج کش چو خرمن برآید بخسبند خوش  
  درین مجلس آن کس بکامی رسید که در دور آخر بجامی رسید  

  1. چو مجنون عاشق.
  2. ز درد.
  3. بگرداندم.
  4. وز آن.