این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب سوم
— ۱۰۲ —
چو بادند پنهان و چالاک پوی | چو سنگند خاموش و تسبیح گوی | |||||
سحرها[۱] بگریند چندانکه آب | فرو شوید از دیدهشان کحل خواب | |||||
فرس کشته از بس که شب راندهاند | سحر گه خروشان که وا ماندهاند | |||||
شب و روز در بحر سودا و سوز | ندانند ز آشفتگی شب ز روز[۲] | |||||
چنان فتنه بر حسن صورت نگار | که با حسن صورت ندارند کار | |||||
ندادند صاحبدلان دل بپوست | و گر ابلهی داد بیمغز کوست | |||||
می صرف وحدت کسی نوش کرد | که دنیا و عقبی فراموش کرد |
حکایت
شنیدم که وقتی گدا زادهای | نظر داشت با پادشا زادهای | |||||
همیرفت و میپخت سودای خام | خیالش فرو برده دندان بکام | |||||
ز میدانش خالی نبودی چو میل | همه وقت پهلوی اسبش چو پیل | |||||
دلش خون شد و راز در دل بماند | ولی پایش از گریه در گل بماند | |||||
رقیبان خبر یافتندش ز درد | دگر باره گفتندش اینجا مگرد | |||||
دمی رفت و یاد آمدش روی دوست | دگر خیمه زد بر سر کوی دوست | |||||
غلامی شکستش سر و دست و پای | که باری نگفتیمت ایدر مپای[۳] | |||||
دگر رفت و صبر و قرارش نبود[۴] | شکیبائی از روی یارش نبود[۴] | |||||
مگس وارش از پیش شکر بجور | براندندی و بازگشتی بفور | |||||
کسی گفتش ای شوخ دیوانه[۵] رنگ | عجب صبر داری تو بر چوب و سنگ |