برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۴۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در عشق و مستی و شور
— ۱۰۱ —

* * *

  ترا عشق همچون خودی ز آب و گل رباید همی صبر و آرام[۱] دل  
  ببیداریش فتنه بر خد[۲] و خال بخواب اندرش پای بند خیال  
  بصدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم  
  چو در چشم شاهد نیاید زرت زر و خاک یکسان نماید برت  
  دگر با کست بر نیاید نفس که با او نماند دگر جای کس  
  تو گوئی بچشم اندرش[۳] منزلست و گر دیده[۴] برهم نهی در دلست  
  نه اندیشه از کس که رسوا شوی نه قوت که یکدم شکیبا شوی  
  گرت جان بخواهد بلب[۵] بر نهی ورت تیغ بر سر نهد سر نهی  
  چو عشقی که بنیاد آن بر هواست چنین فتنه انگیز و فرمانرواست  
  عجب داری از سالکان طریق که باشند در بحر معنی غریق[۶]  
  بسودای جانان ز جان مشتغل بذکر حبیب از جهان مشتغل  
  بیاد حق از خلق بگریخته چنان مست ساقی که می ریخته  
  نشاید بدارو دوا کردشان که کس مطلع نیست بر دردشان  
  الست از ازل همچنانشان بگوش بفریاد قالوا بلی در خروش  
  گروهی عمل دار عزلت نشین قدمهای خاکی دم آتشین  
  بیک نعره کوهی ز جا برکنند بیک ناله شهری بهم بر کنند[۷]  

  1. آرام و.
  2. خط.
  3. اندرت.
  4. چشم.
  5. بکف.
  6. در بعضی از نسخه‌های چاپی افزوده‌اند:
      خود از نالهٔ عشق باشند مست ز کونین بر یاد او شسته دست  
  7. زنند.