این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
باب دوم
— ۹۸ —
حکایت
شنیدم که مردی غم خانه خورد | که زنبور بر سقف او لانه کرد | |||||
زنش گفت از اینان چه خواهی مکن | که مسکین پریشان شوند از وطن | |||||
بشد مرد نادان[۱] پس کار خویش | گرفتند یکروز زن را بنیش | |||||
زن بیخرد بر در و بام و کوی | همیکرد فریاد و میگفت شوی | |||||
مکن روی بر مردم ای زن تُرش | تو گفتی که زنبور مسکین مکش | |||||
کسی با بدان نیکوئی چون کند | بدان را تحمل بد افزون کُند | |||||
چو اندر سری بینی آزار خلق | بشمشیر تیزش بیازار حلق | |||||
سگ آخر که باشد که خوانش[۲] نهند؟ | بفرمای تا استخوانش دهند | |||||
چه نیکو زدهاست این مثل پیر ده | ستور لگدزن گرانبار به | |||||
اگر نیکمردی نماید عسس | نیارد بشب خفتن از دزد کس | |||||
نی نیزه در حلقهٔ کارزار | بقیمت تر از نیشکر صد هزار | |||||
نه هر کس سزاوار باشد بمال | یکی مال خواهد[۳] یکی گوشمال | |||||
چو گربه نوازی کبوتر برد | چو فربه کنی گرگ یوسف درد | |||||
بنائی که محکم ندارد اساس | بلندش مکن ور کنی زو هراس |
* * *
چه خوش گفت بهرام صحرانشین | چو یکران توسن زدش بر زمین | |||||
دگر اسبی از گله باید گرفت | که گر سر کشد باز شاید گرفت | |||||
ببند ای پسر دجله در[۴] آب کاست | که سودی ندارد چو سیلاب خاست | |||||
چو گرگ خبیث آمدت[۵] در کمند | بکش، ورنه دل بر کن از گوسفند |