برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۳۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب دوم
— ۹۶ —

  چو نیکست خوی من و راستی بد مردم آخر چرا خواستی؟  
  برآورد پیر دلاور زبان که ای حلقه در گوش حکمت جهان  
  بقول دروغی که سلطان بمرد نمردیّ و، بیچارهٔ جان ببرد  
  ملک زین حکایت چنان بر شکفت که چیزش[۱] ببخشید و چیزی نگفت  
  وز اینجانب افتان و خیزان جوان همی رفت بی چاره هر سو دوان  
  یکی گفتش از چار سوی قصاص چکردی که آمد بجانت خلاص؟  
  بگوشش فرو گفت کای هوشمند بجانی و دانگی رهیدم ز بند  
  یکی تخم در خاک از آن مینهد که روز فرو ماندگی بَر دهد  
  جوی باز دارد بلائی درشت عصائی شنیدی که عوجی بکشت  
  حدیث[۲] درست آخر از مصطفی است که بخشایش و خیر دفع بلاست  
  عدو را نبینی درین بقعه پای که بوبکر سعدست کشور خدای  
  بگیر ای جهانی بروی تو شاد جهانی، که شادی بروی تو باد  
  کس از کس بدور تو باری نبرد گلی در چمن جور خاری نبرد  
  توئی سایهٔ لطف حق بر زمین پیمبر صفت رحمة العالمین  
  ترا قدر اگر کس نداند چه غم؟ شب قدر را می‌ندانند هم  

حکایت

  کسی دید صحرای محشر بخواب مس تفته روی زمین ز آفتاب  
  همی برفلک شد ز مردم خروش دماغ از تبش می برآمد بجوش  
  یکی شخص ازین جمله در سایه‌ای بگردن بر از خلد[۳] پیرایه‌ای  

  1. جرمش.
  2. حدیثی.
  3. دراز حله.