برگه:KoliyatSaadiForoughi.pdf/۴۲۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
باب دوم
— ۸۲ —

  مروت نباشد که این مور ریش پراکنده گردانم از جای خویش  
  درون پراکندگان جمع دار که جمعیتت باشد از روزگار  
  چه خوش گفت فردوسی پاکزاد که رحمت بر آن تربت پاک باد  
  میازار موری که دانه کشست که جان دارد و جان شیرین خوشست  
  سیاه اندرون باشد و سنگدل که خواهد که موری شود تنگدل  
  مزن بر سر ناتوان دست زور که روزی بپایش در افتی چو مور  
  نبخشود بر حال پروانه شمع نگه کن که چون سوخت در پیش جمع  
  گرفتم ز تو ناتوانتر بسیست تواناتر از تو هم آخر کسیست  
  ببخش ای پسر کادمیزاده صید باحسان توان کردو، وحشی بقید  
  عدو را بالطاف گردن ببند که نتوان بریدن بتیغ این کمند  
  چو دشمن کرم بیند و لطف و جود نیاید دگر خبث ازو در وجود  
  مکن بد که بد بینی از یار نیک نروید.[۱] ز تخم بدی بار نیک  
  چو با دوست دشخوار گیری و تنگ نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ  
  و گر خواجه با دشمنان نیکخوست بسی بر نیاید که گردند دوست  

حکایت

  بره بر[۲] یکی پیشم آمد جوان بتک در پیش گوسفندی دوان  
  بدو گفتم این ریسمانست و بند که میآرد[۳] اندر[۴] پیت گوسفند  
  سبک طوق و زنجیر از او باز کرد چپ و راست پوئیدن آغاز کرد  

  1. نیاید.
  2. در.
  3. می‌آید.
  4. می‌آورد در.