این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
در احسان
— ۷۹ —
حکایت
یکی در بیان سگی تشنه یافت | برون از رمق در حیاتش نیافت | |||||
کله دلو کرد آن پسندیده کیش | چو حبل اندر آن بست دستار خویش | |||||
بخدمت میان بست و بازو گشاد | سگ ناتوان را دمی آب داد | |||||
خبر داد پیغمبر از حال مرد | که داور گناهان ازو عفو کرد | |||||
الا گر جفا کاری[۱] اندیشه کن | وفا پیش گیر و کرم پیشه کن | |||||
یکی با سگی نیکوئی گم نکرد | کجا گم شود خیر با نیکمرد؟ | |||||
کرم کن چنان[۲] کت برآید ز دست | جهانبان در خیر بر کس نبست[۳] | |||||
بقنطار زر بخش کردن ز گنج | نباشد چو قیراطی از دسترنج | |||||
برد هر کسی بار در خورد زور | گرانست پای ملخ پیش مور |
* * *
تو با خلق سهلی[۴] کن ای نیکبخت | که فردا نگیرد خدا با تو سخت | |||||
گر از پا درآید، نماند اسیر | که افتادگان را بود دستگیر | |||||
بآزار فرمان مده بر رهی | که باشد که افتد بفرماندهی | |||||
چو تمکین و جاهت بود بر دوام | مکن زور بر ضعف درویش عام | |||||
که افتد که با جاه و تمکین شود | چو بیدق که ناگاه فرزین شود | |||||
نصیحت شنو مردم دور بین | نپاشند در هیچ دل تخم کین |